نوشته اصلی توسط
mari_khani
سلام...
نمیدونم از کجا شروع کنم...راستش مشکل من میدونم که شاید مسخره باشه..و بچه گانه...اما هست و آزارم میده..
من دچار تردید و دوگانگی شدم..مدام نگران و ناراحتم...ازدواج مثل غول شده برام..هر کسی تو زندگیم پیدا میشه..یه موردی داره..مثلا..من یک دوست بسیار صمیمی دارم در حدود 12 ساله با همیم...یک عشقی ذاشت دوست ما که مدت ها بود میونشون یهم خورده بود و به نظرم زوج مناسبی بودن برای هم...من تازه گوشی خریده بود و از طریق تانگو این عاقا رو پیدا کردم ..میدونستم که یه برادر داره که ازدواج کرده..به طور اتفاقی برادرش رو هم پیدا کردم...و خواستم از طریق اون بفمم که چه بلایی سر عشق دوستمون اومده...از طریق چت و بدون اینکه شک کنه با برادرش قرار گذاشتم چون ظاهرا طلاق گرفته بود و به بهانه دوستی رفتم تا سر از ماجرا در بیرام...اتفقا بسیار پسر خوب و جذاب و همه چی تمومی به نظر میومد..
خلاصه رابطه دوستم با عشقش درست شد و دوست پسرش فهمید من این کارو کردم و بسیار عصبانی شد و به برادرش اجازه نداد با من در ارتباط باشه...من و دوستم خیلی بهم وابسته هستیم...و همیشه از اینه رابطمون بعد از ازدواج چه طوری میشه و آیا همسرانمون بهم میخورن یا نه ناراحت و نگران بودیم...دیدار من و برادرش همون یه بار شد..و من خیلی ازش خوشم اومد اون هم ظاهرا همینطور...اما دیگه تموم شد...رابطه دوستم پایدار شده خدا رو شکر...من هم خوشحال بودم که اگه من و برادرش با هم جور بشیم..دیگه فاصله ایی بین من و دوستم نمیوفته و با این خیال که بعد از ازدواج اینها من هم با اپبرادرش جور میشم مدت ها ادامه دادم..تا اینکه یه روز دوستم گفت که از نامزدش براش گفته پسره دنبال دختر میگرده و دوست دختر پیدا کرده برای ازدواج.و کاملا منو فراموش کرده..و متاسفانه تو این مدت فهمیدم که اخلاق نداره بسیار زیاد اهل دوست دخترو دختر بازی بوده و بلد نیست انتخاب کنه و کارهای چیپی میکنه و رفتارش با اینکه 40 سالشه شبیه بچه هاست و اصلا انتخاب معقولی به نظر نمیاد..بر خلاف نامزد دوستم که پسر سنگین و عاقلیه...
خلاصه مطلب اینکه..خیلی خیلی خیلی تو ذوقم خورد..شاید فکر کنین مسخرس ..اما من خوشحال بودم که یه پسر درست حسابی پیدا کردم و با این ازدواج برای همیشه یعنی من و دوستم با این دو برادر با هم میمونیم....اما حالا همه چی خراب شد..انقدر حالم بد شد که تا صبح نخوابیدم...انگار همه برنامه ریزی هام و رویا هایی که بافته بودم بهم ریخت..از طرفی از خدا هم شاکی شدم که من سالم زندگی کردم...و شرمنده نیستم چرا با اینکه میدونست ارزوی من چیه ...برادر خوبه رو نصیب دوستم کرد و از اون یکی برادرش هیچی در نیومد...حالا
هم خیلی ناراحتو نگرانم....نمیدونم چیکار کنم...چه اتفاقی برای ازدواجم میوفته..چون برادرش به نظر خیلی پرفکت بود..از نظر ظاهر..موقعیت شغلی ..مالی و رفتار ظاهری عالی ولی انگار به لحاظ اخلاقی اصلا بدرد نمیخوره...نمیدونم چه جوری با خودم کنار بیام....